پاییز سبز

دفتر شعر مَجازی محمد میرزایی بازرگانی



طبقه بندی موضوعی



۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

ام المومنین

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ق.ظ


گاه تنها یک نفر هم یار دین باشد بس است

یک نفر بانوى سرشار از یقین باشد، بس است


مال و ثروت -هرچه هم باشد- فداى راه دوست

هم نشین رحمةٌللعالمین باشد بس است


در نگاه شوم مردم بدترین باشد، ولى

در دل پیغمبر خود بهترین باشد بس است


دیگران هم همسر پیغمبرند اما فقط

مادر زهرا که «أمّ المؤمنین» باشد بس است


دخترش زهرا کجا و دختران این و آن ؟!

حاصل عمرش اگر تنها همین باشد بس است


دختر او مادرى کرده براى شیعیان

مادرى مثل خدیجه در زمین باشد بس است

¤

ما کجا و مدح او گفتن؟ معاذالله ...نه

نام ما تنهاى «گداى خوشه چین» باشد بس است


واژه هاى گنگ و بى معنا چه مى فهمند از او؟

انتهاى شعر باید نقطه چین باشد ... بس است



  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۴ نظر

شعر

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ

رفیق و همدم بی ادعای من شعر است

مجال بال گشودن برای من شعر است


اذان بگو که دو رکعت غزل اقامه کنم

رکوع و سجده ی من، ربنای من شعر است


من آسمان و زمین را شکافتم حتی!

قسم به حضرت موسی! عصای من شعر است


شب است و دفترم از نانوشته ها سرشار

سکوت می کنم و اشک های من شعر است


شبی که می روم از شهرتان، شبی سرد است

به روی برف همین ردپای من شعر است

::

بعید نیست ببینم که ذکر شاعرها

بجای فاتحه روز عزای من شعر است



  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۱ نظر

اللهم عجل لولیک الفرج

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ

ما داغ عشق را به تماشا کشانده ایم

دردا که با نبودن تو زنده مانده ایم


گنجشک های داغ دل بیقرار را

در آسمان آمدن تو پرانده ایم


ما کودکان باورمان را از ابتدا

بر سفره های نیمه ی شعبان نشانده ایم


ما درس صبر، درس وفا، درس عشق را

از چشم های منتظران تو خوانده ایم


ای آرزوی دور! به هر زحمتی که بود

خود را کشانده ایم و به اینجا رسانده ایم


ای روز ناگزیر که چون روز روشنی!

تنها به شوق آمدنت زنده مانده ایم


  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۱ نظر

چشمت

پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ب.ظ
اگرچه مثل شعر سعدی است از هر نظر چشمت
نگار خواجه ی شیراز هم پیداست در چشمت

شبی می خواستم از «عشق» بنویسم کمی، دیدم
تمام واژه ها گنگند و بی معنا، مگر چشمت

لب تو،گیسوی تو، ابروی تو، قدوبالایت
مرا آتش زدند اما از آنها بیشتر چشمت

تو روزی عاقبت در خود مرا هم غرق خواهی کرد
 خلیج فارس: گیسوی تو، دریای خزر: چشمت

چه شب ها تا سحر با اشک بیدارم، به این امّید
شبی تا صبح مهمانم کند با شعر تر چشمت

به آتش می کشم دنیای بی تو زنده ماندن را
به آتش می کشم دیوان شعرم را اگر چشمت
فقط یک شب بماند خیره در چشمان من تا صبح
و چشمان من دیوانه باشد خیره بر چشمت
::

درختی خشک و بی جانم که مغلوب زمستانم
 مرا ای کاش با برقش بسازد شعله ور چشمت

::
  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۴ نظر