شاید این پاره ی دلم باشد ...
سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰ ب.ظ
به مناسبت هفته دفاع مقدس:
نیمه های شبی بهاری بود، ساعت استراحت خورشید
آسمان جنوب تب می کرد، آسمان شمال می بارید
آسمان جنوب تب می کرد، آسمان شمال می بارید
ناگهان در هوای گرم جنوب، خون او روی چفیه اش پاشید
همزمان در هوای سرد شمال، مادرش ناگهان ز خواب پرید
همزمان در هوای سرد شمال، مادرش ناگهان ز خواب پرید
حلب روی شیروانی شان زیر رگبارها صدا می کرد
باد هی های و هو به پا می کرد، آسمان هم مدام می غرّید
باد هی های و هو به پا می کرد، آسمان هم مدام می غرّید
پیرزن پشت پنجره رفت و شیشه را پاک کرد، ذکری گفت
دید یک پرتقال خونی از شاخه ای روی خاک ها غلطید
::
دید یک پرتقال خونی از شاخه ای روی خاک ها غلطید
::
هیجده سال بعد، وقتی که پیرزن چشم هاش کم سو شد،
«آی مردم! شهید آوردند» ... در دل شهر این صدا پیچید
«آی مردم! شهید آوردند» ... در دل شهر این صدا پیچید
پیرزن قاب عکس در دستش، گوشه ای بغض کرده و می گفت:
«شاید این پاره ی دلم باشد ...» آسمان شمال می بارید
«شاید این پاره ی دلم باشد ...» آسمان شمال می بارید
عالی ...
آفرین برشما
آفرین بر این قدرت شاعرانگی و این ذوق و قریحه
احسنت