پاییز سبز

دفتر شعر مَجازی محمد میرزایی بازرگانی



طبقه بندی موضوعی



۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

عیدی

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ


بهار می رسد اما عزیز من! چه بهاری؟

کدام عید؟ چه روز نویی؟ چه قول و قراری؟


به انتظار تو این فصل سرد را گذراندم

به این امید که دستی به دست من بگذاری


ولی به سر نرسید انتظار پس چه امیدی؟

ولی به سر نرسید انتظار پس چه بهاری؟


پناه می برم از این بهار سبز به پاییز

پناه می برم از نوبرانه ها به اناری


اناروار دلم دانه دانه خون به لب آورد

به غیر خون دل آیا برای سینه چه داری؟


نگاه پنجره ای وا نشد به باغ دو چشمت

فقط همیشه کشیدی حصار پشت حصاری


غم است هر خبری که می آورند، ولی شُکر

که گاه گاه غمی می رسد ز گوشه کناری


سوال کردم از ابری: برای گریه رسیدی؟

نگاه کرد به چشمم، به خنده گفت که آری ... *


بهار موسم باران نم نم است، ولی تو

به فصل گریه مبادا جز اشک شوق بباری


به رسم هدیه برای تو شعر تازه نوشتم

اگرچه تلخ عزیزم! نگو که دوست نداری ...



-----------------------------------------

* نگاه کرد به حالم نگاه کرد به می

به گریه گفتمش آری طبیب من! آری

#فرید


185/T.me/MirzayiBazargani



  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۰ نظر

صدای در ...

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ب.ظ


نیازی نیست روضه سر بیاید

نباید روضه خوان دیگر بیاید

برای گریه این ایام کافی ست

فقط گاهی صدای در بیاید ...



کانال تلگرام

  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۰ نظر

تا سر ندادم پای تو، سر بر نمی دارم ...

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۸ ب.ظ

نزدیک بیداری خورشید است ... بیدارم
آقا! من این شب گریه ها را دوست می دارم


خوبی شب این است که من با تو تنهایم
راحت به روی تربت تو اشک می بارم


بوی غریبی می دهد این خاکِ تر با اشک
امشب نمی دانم کجاها می کشد کارم


عمرم به فردا می رسد اصلا؟ نمی دانم
امشب که در طوفان این شعرم گرفتارم


دارم نگاهت می کنم از پشت اشکم آه
اصلا نمی دانم که خوابم یا که بیدارم


تو در تب گودالی و من در تمنایت ...
ای کاش می شد که تو را از خاک بردارم


بعد از تو اما دخترت در شام ... نه آقا
بگذار این یک بیت را ننوشته بگذارم


سربسته می گویم که وقت گفتن این بیت
دیدم که سرگردان میان کوچه بازارم


::
با سر دویدم در جنون روضه ها، یعنی
تا سر ندادم پای تو، سر بر نمی دارم




  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۰ نظر

عصر عاشورا

شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ب.ظ

عصر عاشوراست ای دل! در سپاه کیستی؟
هرچه باشی، هرکه باشی، کمتر از حُر نیستی


زود برخیز از خودت تا هرم آغوش حسین
راه باز و جاده هموار است، فکر چیستی؟


چارده قرن است عاشورا می آید می رود
نوحه خوان شو، چارده قرن است با خود زیستی!


وقت تنگ است ای دل آواره! تصمیمی بگیر
زندگی با ننگ؟ یا در خون خود می ایستی؟



محمد میرزایی بازرگانی

 عصر عاشورای ۱۴۳۷

  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۳ نظر

تا غمت در دل ما هست، مگر غم داریم؟

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثى ست که از حضرت آدم داریم


شادى هر دو جهان در دل ما پنهان است
تا غمت در دل ما هست، مگر غم داریم؟


گاه در هیات رعدیم و پر از طوفانیم
گاه در خلوت خود بارش نم نم داریم


تازه آغاز حیات است شهید تو شدن
ما فقط غمزه ى چشمان تو را کم داریم


در قیامت دل ما در پى قدقامت توست
ما چه کارى به بهشت و به جهنم داریم؟


خنده ات جنت و اخم تو عذابى ست الیم
خوف داریم اگر از تو ، رجا هم داریم


::

از ازل شور حسین بن على در سر ماست
تا ابد در دل خود داغ محرم داریم




پ.ن: وبلاگ «نوای نوحه» هم با زمینه ای برای شروع محرم به روز است. دوستان مداح می توانند استفاده کنند. کلیک کنید




  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۲ نظر

چه کنم؟

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۹ ب.ظ


بعلیٍّ ... بعلیٍّ ... بعلیٍّ ... بعلی
«چه کنم؟ حرف دگر یاد نداد استادم»


الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت امیرالمومنین


  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۰ نظر

لات های خانه ی خدا !

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ

صبح عید بود
ناگهان
در هجوم بغض های بی امان
چشم های انتظارمان به صفحه ی خبر سپید شد
خنده هایمان شهید شد


رنگ های شاد دور خانه هایمان سیاه ...


::


ای شما که در خزان باغ
دست داده اید دست باد!
دست هایتان شکسته باد ...


لات های خانه ی خدا!
سرنوشت تان
مثل سرگذشت سایر بتان
شکستن است


روزی از همان سرا که فکر می کنید خانه ی شماست!
از همان حوالی منا -که قتلگاه حاجیان ماست-
می رسد کسی تبر به دوش


لات های خانه ی خدا
سرنوشت تان شکستن است
انتظار
حرف آخر من است ...




  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۱ نظر

علت بارش باران! سبب رویش گل!

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ب.ظ

به خاک قدم های امام هادی علیه السلام:


گنبد خاکی و ماتم زده تا می ریزد
بر سر زائر تو خاک عزا می ریزد


حسرت اینکه بگویند: «ضریحت زیباست»
سال ها غصه به قلب شعرا می ریزد ...


شب به شب «جامعه» می خوانم و می بینم نور
خط به خط ظلمت اشعار مرا می ریزد


علت بارش باران! سبب رویش گل!
ذکر تو از دهن چلچله ها می ریزد


«أمرُکم رشد» ... و ما بی تو حقیریم حقیر
«ذکرُکم نور» ... دلم بین دعا می ریزد


کاش می مردم و امروز نمی دیدم که
قبح توهین به تو -توهین به خدا- می ریزد


از شما نیست بعید اینکه ببینیم آخر
کافری اشک به دامان شما می ریزد

::


من قسم می خورم این عشقِ جنون آور من
عاقبت پای شما خون مرا می ریزد




  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۱ نظر

شاید این پاره ی دلم باشد ...

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰ ب.ظ
به مناسبت هفته دفاع مقدس:


نیمه های شبی بهاری بود، ساعت استراحت خورشید
آسمان جنوب تب می کرد، آسمان شمال می بارید

ناگهان در هوای گرم جنوب، خون او روی چفیه اش پاشید
همزمان در هوای سرد شمال، مادرش ناگهان ز خواب پرید

حلب روی شیروانی شان زیر رگبارها صدا می کرد
باد هی های و هو به پا می کرد، آسمان هم مدام می غرّید

پیرزن پشت پنجره رفت و شیشه را پاک کرد، ذکری گفت
دید یک پرتقال خونی از شاخه ای روی خاک ها غلطید
::

هیجده سال بعد، وقتی که پیرزن چشم هاش کم سو شد،
«آی مردم! شهید آوردند» ... در دل شهر این صدا پیچید

پیرزن قاب عکس در دستش، گوشه ای بغض کرده و می گفت:
«شاید این پاره ی دلم باشد ...» آسمان شمال می بارید



  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۲ نظر

تو با چشم سیاهت تیره کردی بخت شعرم را

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ

نشستم تا بگویم شعرهای آخرم را هم
بریزم اشک های آخر چشم ترم را هم

که بودم؟ شاعری که شعرها بال و پرش بودند
تو سوزاندی مرا، آتش زدی بال و پرم را هم

بزن آتش بزن خاکسترم کن عشق کن، اصلا
رها کن در میان بادها خاکسترم را هم

تو با چشم سیاهت تیره کردی بخت شعرم را
نه تنها این غزل را، شعرهای دیگرم را هم

سپردم به فراموشی تمام حرف هایت را
تمام حرف هایی که زدی پشت سرم را هم

همین مرهم برای زخم های روح من کافی ست
که مایل می شود این روزها سمت حرم راهم




  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۲ نظر