پاییز سبز

دفتر شعر مَجازی محمد میرزایی بازرگانی



طبقه بندی موضوعی



۶ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

عیدی

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ


بهار می رسد اما عزیز من! چه بهاری؟

کدام عید؟ چه روز نویی؟ چه قول و قراری؟


به انتظار تو این فصل سرد را گذراندم

به این امید که دستی به دست من بگذاری


ولی به سر نرسید انتظار پس چه امیدی؟

ولی به سر نرسید انتظار پس چه بهاری؟


پناه می برم از این بهار سبز به پاییز

پناه می برم از نوبرانه ها به اناری


اناروار دلم دانه دانه خون به لب آورد

به غیر خون دل آیا برای سینه چه داری؟


نگاه پنجره ای وا نشد به باغ دو چشمت

فقط همیشه کشیدی حصار پشت حصاری


غم است هر خبری که می آورند، ولی شُکر

که گاه گاه غمی می رسد ز گوشه کناری


سوال کردم از ابری: برای گریه رسیدی؟

نگاه کرد به چشمم، به خنده گفت که آری ... *


بهار موسم باران نم نم است، ولی تو

به فصل گریه مبادا جز اشک شوق بباری


به رسم هدیه برای تو شعر تازه نوشتم

اگرچه تلخ عزیزم! نگو که دوست نداری ...



-----------------------------------------

* نگاه کرد به حالم نگاه کرد به می

به گریه گفتمش آری طبیب من! آری

#فرید


185/T.me/MirzayiBazargani



  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۰ نظر

مردی که در اندیشه اش سودای دریا داشت

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ق.ظ

- اما چرا حالا؟

- چون پیش از این دنیا برایم مثل زندان بود

- حالا چه؟ آزادی؟

- جز این اگر بود این شقایق بین گلدان بود؟


- از من چه می خواهی؟

- گاهی تنفس در هوای شعرهایت را

- نسکافه یا چایی؟

- ای کاش عطر واژه هایت توی فنجان بود


- شاعر نشو لطفا!

- چشمان تو شعر است و شاعربودنت خوب است

   کو دفتر شعرت ؟

- آنجا ... گمانم بار آخر پیش قرآن بود


- قرآن کنار شعر ...

   دلتنگی دیرینه ای در سینه ام دارم

- دلتنگ قرآنی؟

- این کافر دیوانه هم روزی مسلمان بود ...


   شعری نمی خوانی؟

- از شعرهای من چه حاصل جز پریشانی؟

- گفتی پریشانی ...

   ای کاش مویت مثل احوالم پریشان بود


- دیوانه جان آرام!

   این حرف ها آخر مرا از پا می اندازد

- من کوه بودم کوه

   اما میان سینه ام رودی خروشان بود


    رودی که جاری شد

    رودی که در اندیشه اش سودای دریا داشت

    دریای آغوشت

    آنجا که عمری روز و شب درگیر طوفان بود


::


از خواب بر می خاست

مردی که در اندیشه اش سودای دریا داشت

از خواب بر می خاست

آن زن که مویش مثل رویایش پریشان بود


::

 


پ.ن: این شعر، تجربه ای بود که در یکی از جلسات بداهه نویسی مان شکل گرفت.

        این قالب، برعکس قالب مستزاد است که چند نمونه از آن را از جناب زکریا اخلاقی خوانده ایم.




  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۳ نظر

چشم هایت چشم هایت ... ای امان از چشم هایت ...

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۰ ب.ظ

تا به کی در این بیابان در تمنای تو باشم؟

آهوی من! تا کجا دنبال جاپای تو باشم؟


تو تمام دین و دنیای منی حالا و ای کاش

دست کم در خواب، یک شب مرد دنیای تو باشم


آی مضمون تمام شعرهایم! کاش می شد

لااقل مضمون بیتی از غزل های تو باشم


چشم هایت چشم هایت ... ای امان از چشم هایت!

کاش یک شب خیره در چشمان گیرای تو باشم


کاش یک شب تا سحر بنشینی و سعدی بخوانی

کاش یک شب تا سحر محو تماشای تو باشم


در خیالم گیسوانت را پریشان می کنم باز

دوست دارم غرق در طوفان دریای تو باشم


من زمستانی پر از برفم تو تابستان داغی

می رسد روزی که من مجذوب گرمای تو باشم




  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۳ نظر

عشق، در باور من راز بزرگی ست بزرگ

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ

آسمان هست، ولی فرصت پرواز کجاست؟

بال هایی که به پرواز شود باز کجاست؟


عشق، عمری ست که در سینه ی من مهمان است

زنی آنگونه که شایسته ی ابراز کجاست؟


عشق، در باور من راز بزرگی ست بزرگ

چشم و گوشی که شود محرم این راز کجاست؟


از دلم با گِله پرسیدی و حرفی نزدم

من گریزان شده ام از گِله ها، ناز کجاست!


ای خیالی که دلم در طلبت حیران است!

دل دیوانه ی من باز چه شد؟ باز کجاست؟



  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۳ نظر

شعر

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ

رفیق و همدم بی ادعای من شعر است

مجال بال گشودن برای من شعر است


اذان بگو که دو رکعت غزل اقامه کنم

رکوع و سجده ی من، ربنای من شعر است


من آسمان و زمین را شکافتم حتی!

قسم به حضرت موسی! عصای من شعر است


شب است و دفترم از نانوشته ها سرشار

سکوت می کنم و اشک های من شعر است


شبی که می روم از شهرتان، شبی سرد است

به روی برف همین ردپای من شعر است

::

بعید نیست ببینم که ذکر شاعرها

بجای فاتحه روز عزای من شعر است



  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۱ نظر

چشمت

پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ب.ظ
اگرچه مثل شعر سعدی است از هر نظر چشمت
نگار خواجه ی شیراز هم پیداست در چشمت

شبی می خواستم از «عشق» بنویسم کمی، دیدم
تمام واژه ها گنگند و بی معنا، مگر چشمت

لب تو،گیسوی تو، ابروی تو، قدوبالایت
مرا آتش زدند اما از آنها بیشتر چشمت

تو روزی عاقبت در خود مرا هم غرق خواهی کرد
 خلیج فارس: گیسوی تو، دریای خزر: چشمت

چه شب ها تا سحر با اشک بیدارم، به این امّید
شبی تا صبح مهمانم کند با شعر تر چشمت

به آتش می کشم دنیای بی تو زنده ماندن را
به آتش می کشم دیوان شعرم را اگر چشمت
فقط یک شب بماند خیره در چشمان من تا صبح
و چشمان من دیوانه باشد خیره بر چشمت
::

درختی خشک و بی جانم که مغلوب زمستانم
 مرا ای کاش با برقش بسازد شعله ور چشمت

::
  • محمد میرزایی بازرگانی
  • ۴ نظر