تا سر ندادم پای تو، سر بر نمی دارم ...
نزدیک بیداری خورشید است ... بیدارم
آقا! من این شب گریه ها را دوست می دارم
خوبی شب این است که من با تو تنهایم
راحت به روی تربت تو اشک می بارم
بوی غریبی می دهد این خاکِ تر با اشک
امشب نمی دانم کجاها می کشد کارم
عمرم به فردا می رسد اصلا؟ نمی دانم
امشب که در طوفان این شعرم گرفتارم
دارم نگاهت می کنم از پشت اشکم آه
اصلا نمی دانم که خوابم یا که بیدارم
تو در تب گودالی و من در تمنایت ...
ای کاش می شد که تو را از خاک بردارم
بعد از تو اما دخترت در شام ... نه آقا
بگذار این یک بیت را ننوشته بگذارم
سربسته می گویم که وقت گفتن این بیت
دیدم که سرگردان میان کوچه بازارم
::
با سر دویدم در جنون روضه ها، یعنی
تا سر ندادم پای تو، سر بر نمی دارم