مردی که در اندیشه اش سودای دریا داشت
- اما چرا حالا؟
- چون پیش از این دنیا برایم مثل زندان بود
- حالا چه؟ آزادی؟
- جز این اگر بود این شقایق بین گلدان بود؟
- از من چه می خواهی؟
- گاهی تنفس در هوای شعرهایت را
- نسکافه یا چایی؟
- ای کاش عطر واژه هایت توی فنجان بود
- شاعر نشو لطفا!
- چشمان تو شعر است و شاعربودنت خوب است
کو دفتر شعرت ؟
- آنجا ... گمانم بار آخر پیش قرآن بود
- قرآن کنار شعر ...
دلتنگی دیرینه ای در سینه ام دارم
- دلتنگ قرآنی؟
- این کافر دیوانه هم روزی مسلمان بود ...
شعری نمی خوانی؟
- از شعرهای من چه حاصل جز پریشانی؟
- گفتی پریشانی ...
ای کاش مویت مثل احوالم پریشان بود
- دیوانه جان آرام!
این حرف ها آخر مرا از پا می اندازد
- من کوه بودم کوه
اما میان سینه ام رودی خروشان بود
رودی که جاری شد
رودی که در اندیشه اش سودای دریا داشت
دریای آغوشت
آنجا که عمری روز و شب درگیر طوفان بود
::
از خواب بر می خاست
مردی که در اندیشه اش سودای دریا داشت
از خواب بر می خاست
آن زن که مویش مثل رویایش پریشان بود
::
پ.ن: این شعر، تجربه ای بود که در یکی از جلسات بداهه نویسی مان شکل گرفت.
این قالب، برعکس قالب مستزاد است که چند نمونه از آن را از جناب زکریا اخلاقی خوانده ایم.
یعنی مکالمه بین دونفر بوده در حقیقت این شعر؟
یعنی جواب ها از خانوم شاعر بداهه سرا داده شدند؟